وقتی که دلتنگ میشم ، خودم رو دست تنهایی می سپارم ...
اون منو با نردبون دنیا میبره اون بالا بالا ها ...
رو پشت بوم دنبا ...
جایی که به خدا نزدیکم ...
اون جا میشینم و به همه چی فکر میکنم ...
به خیلی کسا به خیلی چیزا ...
اون موقعست که دریچه ی قلبم باز میشه ...
دلم میخواد داد بزنم و غم غصه رو از دلم پرت کنم بیرون ...
ولی یکی آروم دره گوشم میگه :
هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس ... آروم باش ...
مبادا کسی از غمت خبردار بشه ... نکنه کسی از غم تو ناراحت بشه ...
پس مجبور میشم سکوت کنم ... بی صدا گریه کنم ...
آروم ، یه جوری که هیچکی نفهمه با خدا حرف می زنم ...
ولی بازم سؤالم بی جواب میمونه ...
بازم من میمونم و سکوت خدا ...
یهو چشمم به ماه میفته ...
ماهی که حالا خیلی بهم نزدیکه ...
با خودم میگم :
کاش منم ماه بودم و یه همدم داشتم ...
یه همدمی مثل ابر ...
ابری که وقتی اشک تو چشمای ماه جمع میشه و بغض گلوشو فشار میده ....
وقتی دلش از غصه پر میشه ، زود رو صورت ماه رو می پوشونه ...
تا کسی اشکاشو نبینه ...
تا اگه اشک ریخت زود اشکاشو پاک کنه ...
تا ماه یادش بمونه هیچ وقت تنها نیست ...
...
هیچ کس هیچی نمیگه ...
من ساکت ... خدا ساکت ... ماه ساکت ... ابر ساکت ...
ولی اونجا یکی داره حرف میزنه ... به زبون خودش ...
یه ستاره ی پر نور و بزرگ ...
همون که همیشه به ماه چسبیده ...
ستاره با چشمک زدنش می خواد یه چیزی رو به من بفهمونه ...
ولی ...
ولی هر چی تلاش میکنم نمی فهمم ...
شاید می خواد بگه تو تنها نیستی ...
تنها نیستی چون خدا هست ...
...
دلم میخواد همیشه اون بالا بمونم ...
از آدما و دنیا جدا بشم ...
ولی حیف ...
حیف که سرنوشت ما آدما تو این دنیا رقم خورده ...
حیف که باید این دنیا و آدماش رو تحمل کنیم ...
... ... ...
... ...
...
.
.
.
!